تشکر از صمیم قلب
از ۲۵ آبان که پست قبلی را گذاشتم، از کامنتهای عمومی و خصوصی و اشکها و بارانها، خیلی چیزها یاد گرفتم؛ چیزهایی که شاید سالها می گذشت و باز... توان عقل ناچیزم، بر درک آن عاجز بود.
اول اینکه فهمیدم...
"زير باران بايد رفت...فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد...با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت...دوست را، زير باران بايد ديد..."
و که فهمیدم من... دوستانی دارم "بهتر از آب روان"
گر چه من پیش از اینها، نه نشانی، نه صدایی و نه نامی از آنها ندیده و نشنیده بودم
اما من صدای نازک قلبشان را از نزدیک، با گوشهای قلبم، احساس کردم
و چه خوش نواختند...
دوم آنکه فهمیدم...
"زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
...و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت"
سوم آنکه...