مرد اصفهانی تعریف می کرد 

... در يكى از سالها، اهالى اصفهان مرا با عدّه‏اى ديگر براى دادخواهى به دربار خليفه ‏فرستادند.
در حضور خليفه‏ بوديم كه دستور احضار على‏ بن محمّد صادر شد.
پرسیدم: اين مردى كه دستور احضارش را صادر كردند كيست؟
گفتند: او مردى علوى است كه رافضيان به امامت او اعتقاد دارند.
حدس مى‏زنيم كه متوكّل او را احضار كرده تا او را بكشد.
گفتم: از اين جا تكان نمى‏خورم تا ببينم اين مرد چگونه مردى است.
او، در حالى كه سوار بر اسبى بود آمد.
مردم در سمت راست و چپ مسير صف كشيده بودند و به او نگاه مى‏كردند.
چون او را ديدم ايستادم و نگاهش كردم.
محبتش در دلم افتاد.
لذا در دلم دعا مى‏كردم كه خداوند شرّ خلیفه را از او دفع كند.
او از ميان صف مردم حركت مى‏كرد.
چشمش را به يال اسبش دوخته بود و به اطراف توجّه نمى‏كرد.
من دائم در دلم برايش دعا مى‏كردم.
وقتى به من رسيد صورتش را به طرف من برگرداند.
گفت: خدا دعايت را مستجاب کرد و عمر طولانى به تو عطا فرمود و اموال و فرزندانت را زياد گردانيد.
بعد از آن واقعه ما به اصفهان برگشتيم.
از آن روز خدا آنقدر به من ثروت عطا فرمود كه خانه‏ام با آنچه در آن است، هزار هزار درهم ارزش دارد.
اين سواى ثروتى است كه در بيرون خانه دارم.
ده فرزند نيز روزيم شده و هفتاد و اندى سال هم از عمرم مى‏گذرد.
این طور شد که امامت او را پذیرفتم و شیعه شدم.
او از قلبم آگاه بود و دعایش برای من مستجاب شد.